سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در مورد «میم مثل مادر» یه چیزایی نوشتم ولی فعلا حس نوشتنش روی وبلاگ رو ندارم. این رو گوش کن:

می‏گفت:

اولین باری که احساس کردم یک نفر رو دوست دارم، سعی کردم مدام جلوی چشمش ظاهر بشم. دلم می‏خواست نگاهش کنم، دلم می‏خواست برگرده و نگاهم کنه، هر وقت نگاهم می‏کرد بهش لبخند می‏زدم؛ دلم می‏خواست بفهمه که چقدر دوستش دارم... اون قضیه تموم شد.

دومین باری که احساس کردم یک نفر رو دوست دارم، سعی کردم براش مفید باشم. دلم می‏خواست وقتی با هم هستیم، یه کار به درد بخوری انجام داده باشیم، احساس کنیم که برای هم مفید هستیم. دلم می‏خواست همه‏ش به این بگذره که به هم اثبات کنیم که چه قدر همدیگه رو دوست داریم... اون قضیه هم گذشت.

سومین باری که احساس کردم یک نفر رو دوست دارم، سعی کردم خیلی حرفی از اون چیزی که توی دلم می‏گذره نزنم. دلم نمی‏خواست بفهمه که چقدر دوستش دارم؛ چون اگه می‏فهمید مثل نفرات قبلی سعی می‏کرد جوری باشه که من دوست دارم، ولی من دلم می‏خواست اون رو همون جوری که هست ببینم. هر روز می‏دیدمش، هر روز با هم صحبت می‏کردیم ولی هیچ وقت نفهمید که من چه قدر دوستش دارم. همیشه مثل دو تا دوست صمیمی عادی باقی موندیم تا این که آخرش هم مثل یک دوست عادی یه روز خداحافظی کرد و رفت... اون ماجرا هم تموم شد.

چهارمین باری که احساس کردم یک نفر رو دوست دارم، سعی کردم هیچ وقت سر راهش سبز نشم. سعی کردم اصلا نبینمش و اون هم من رو نبینه. دلم نمی‏خواست با وارد شدن به زندگی‏ش، آرامشش رو به هم بزنم. احساس می‏کردم جلوی پیشرفتش رو می‏گیرم. هر وقت دلم تنگ می‏شد می‏زدم به خیابون، حتا چند باری هم سر از بیابون در آوردم. راه می‏رفتم و با خودم شعر می‏خوندم. آخرش هم اون قدر داد می‏کشیدم تا یه کم آروم شم. ولی نمی‏شد، هیچ فرقی نمی‏کرد. آخرش هم از خستگی یه گوشه‏ای می‏افتادم و نمی‏تونستم دیگه راه برم. یه ماشینی چیزی دربست می‏گرفتم و تا خود خونه رو باهاش می‏اومدم و چند قدم آخر رو کشون کشون خودم رو می‏بردم توی اتاق خواب و ولو می‏شدم روی تخت... فرض می‏گیریم اون قضیه هم تموم شد.

پنجمین باری که احساس کردم یک نفر رو دوست دارم، زدم توی سر خودم. رفتم توی حرم حضرت معصومه و دو رکعت نماز خوندم. بعد از نماز رفتم به سجده و هی گریه کردم. آخر کار توی دلم فریاد کشیدم: «خدایاااااا... من دیگه طاقتش رو ندارم. خدایااااا خودت به من رحم کن. خدااااا....»

گفتم:‏ اون قضیه چی شد؟

چیزی نگفت. من هم نمی‏دونم.


نوشته شده در  شنبه 85/9/4ساعت  7:1 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]